ادبیات و فرهنگ
از همان لحظه ی وقوع حادثه برای تارا زنگ زدم . نگران حالش بودم. ساعت 16 و 22 دقیقه ، زندگی لرزیده و فرو ریخته بود و همچنان ادامه داشت . کاکی مرکز زلزله بود و شـُنبه درهم پیچیده شده بود . مادرم نگران زنگ زد . چند تن از دوستان پیام دادند و دخترم سارا از بوشهر گفت 1 / 6 ریشتر قدرت آن بوده و خبر همچنان می رسید از کشته ها که پیوسته بیشتر می شد . عبدالحمید علامه زاده اخبار را مدام رصد می کرد تا این که پس از غروب گفت : عمق فاجعه بیش از این هاست و می رویم . رفتیم . حسین علامه زاده و علی منصوری هم بودند . حاشیه ی اتوبان و ابتدای راه شهر شنبه شلوغ بود . راه را بسته بودند . فاصله طوری نبود که بتوان پیاده رفت . باید می رفتیم و رفتیم تا اول بار شـُنبه را ببینم . چند سال پیش برای شب شعر در آنجا دعوت بودم که نرفتم چرا که از سفری طولانی برمی گشتم خسته با دلی سرد و اما این بار می رفتم با چشمانی گرم . ماشین انباشته از مواد کمک های اولیه بود که آقای علامه زاده محتویات دارو خانه ای در کنگان را یک جا خریده بود و مردم حاضر در دارو خانه نیز هرکدام به نوعی اظهار هم دردی وکمک کرده بودند . به مهدی شیخیانی زنگ زدم . تازه از شنبه برگشته بود . از حال و هوای آنجا برایم گفت . در بین راه ، چند بار کنترل شدیم . بالاخره به شـُنبه رسیدیم . باور کردنی نبود . بارانی که چند روز پیش باریده بود نیز خانه ها را نمناک کرده بود تا زلزله با نزدیک به 10 پس لرزه ی شدید ، همه جا را با خاک یکسان کند . کابوس . وحشت . ویرانی . مرگ بر ویرانه ها موج می زد. شـُنبه در بهت و سکوت مانده بود . زن و مرد حادثه کنار آوارها حیران و کودکان مبهوت بودند کنار انبوه تل های سنگی که تا ظهر امروز خانه آنها بوده . کسی توان شیون و فریاد نداشت . هنوز بهت بود و ناباوری . در حیاطی بر باد رفته بودیم که مردی آمد و انبوهی سنگ را نشان داد و گفت : دو دختر خواهرم زیر آن خانه له شدند و خودش نیز کمرش شکست . جایی دیگر نادر استوار با تلفن همراه حرف می زد و اشک می ریخت . همه جا اشک بود و سکوت و تاریکی . زندگی شکسته بود . زندگی در هم مچاله شده بود و شاید تنها ستاره های سوگواری که در اولین شب اندوه شـُنبه ، به خاک نزدیکتر شده بودند ، می توانستند عمق فاجعه را ببینند . ضجه های ماسیده بر جان ما را بشنوند و شاید آخرین نفس های احتمالی زیر آوار ها را حس کنند . بر گشتیم . اندوهناک برگشتیم . و می آمدیم درگیر با خیالات تلخ و اندیشه ی این داغ . و از درون می گریستیم با همراهی استاد شجریان که می خواند : « یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم ... »